.

 

پسرک گرسنه اش است، به طرف یخچال می رود،

در یخچال را باز می کند...

عرق شرم بر پیشانی پدر می نشیند

پسرک این را می داند،

دست می برد بطری آب را بر می دارد

کمی آب در لیوان می ریزد...

صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه ام بودم "

پدر این را می داند پسر کوچولویش چقدر بزرگ شده است.



نویسنده : ◦♥°Ayda°♥◦ تاریخ : پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:◦°♥داستان کوتاه ♥°◦,
بیست تمپ
درباره سایت
تصویر وبلاگ

سلامتیه اونایی که خودشون سنی ندارن ولی روزگار دلشونو پیر کرده ...
آرشیو سایت
پیوندهای روزانه
امکانات

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





20Temp | بیستــ تمپابزار فتوشاپتصاویر وکتوردانلود نرم افزار گرافیکآموزش فتوشاپکاغذ دیواریپوسته و قالبقالب بلاگفا قالب پرشین بلاگقالب میهن بلاگکد و اسکریپت